درد من حصار برکه نیست... درد زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه
باران نباش
در زندگي باران نباش كه فكر كنند خودت را با منت به شيشه ميكوبي ؛ ابر باش تا منتظرت باشند كه بيايي
در مقابل کاری که برای مردم انجام می دهی انتظار تشکر نداشته باش، این خود نوعی گدایی ایست. "پیرجو"
در مقابل کاری که برای مردم انجام می دهی انتظار تشکر نداشته باش، این خود نوعی گدایی ایست. "پیرجو"
۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه
ای خالق مهربان !
ای خالق مهربان !
مرا وسیله صلح و آشتی خود در زمین قرار بده تا:
انجا که نفرت است حامل عشق
جایی که خطاکاری و بدی است حامل گذشت
جایی که نفاق است حامل یکرنگی
جایی که شک است حامل یقین
جایی که نا امیدی است حامل امید
جایی که تاریکی است حامل نور
جایی که غم است حامل شادی باشم.
مرا وسیله صلح و آشتی خود در زمین قرار بده تا:
انجا که نفرت است حامل عشق
جایی که خطاکاری و بدی است حامل گذشت
جایی که نفاق است حامل یکرنگی
جایی که شک است حامل یقین
جایی که نا امیدی است حامل امید
جایی که تاریکی است حامل نور
جایی که غم است حامل شادی باشم.
کاش میشد
در حضور خارها هم میشود یک یاس بود
در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش میشد, حرفی از کاش میشد هم نبود
هر چه بود احساس بود و عشق بود ویاس بود
در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
کاش میشد, حرفی از کاش میشد هم نبود
هر چه بود احساس بود و عشق بود ویاس بود
۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه
از خدا می خواهم
از خدا می خواهم انچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد
نه انچه را که ارزو داری
زیرا گاهی ارزوهای تو کوچک است
و شایستگی تو بسیار
نه انچه را که ارزو داری
زیرا گاهی ارزوهای تو کوچک است
و شایستگی تو بسیار
همیشه سکوتم به معنای پیروزی نیست
همیشه سکوتم به معنای پیروزی نیست
گاهی سکوت می کنم تا بفهمی چه بی صداباختی...
گاهی سکوت می کنم تا بفهمی چه بی صداباختی...
عاشقی رو از قلیان بیاموز
عاشقی را از قلیان بیاموز که در سرش آتشی
و در دامنش اشکی و در سـیـنـه اش آهی است . . .
و در دامنش اشکی و در سـیـنـه اش آهی است . . .
۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه
زندگی چیست
زندگی یعنی :
ناخواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد ، مردن . . .
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .
آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . .
آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . .
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
"حسین پناهی"
مگسی را کشتم،
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد،
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم!
"حسین پناهی"
زن داداش چیست؟
زن داداش چیست؟
مارمولکی موذی و خطرناک که بطور مرموزی نظم خانواده را بهم میزند
در حالی که معتقد است منشاء تمام مشکلات خواهرشوهر است !
همه میگن خرابتم ولی من اوراقتم ، (غیر قابل تعمیر ) !!!
همه میگن خرابتم ولی من اوراقتم ، (غیر قابل تعمیر ) !!!
داستان خواندنی
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه
سیب
شعر از حمید مصدق:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
جواب فروغ فرخ زاد
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر
باغچه خانه ما سیب نداشت.
جواد نوروزی بعد از سالها
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
خزان روزگار
تو مثل صبح بهاران، من خزان روزگارم
تویی آن ساحل آرام، من چو موجی بی قرارم
تو پر از بار و بر و من، تهی از بود و نبودم
تو همه تازگی و من، بغض سنگین بهارم
من چونان گریه شمعم، تو همان باده رنگین
سهم تو خنده مستی، سهم من اینکه ببارم
خبرت از دل ما نیست، دل تو خانه اغیار
عاشقان تو ز هر سو، من مهی جز تو ندارم
تو به زیبایی گلبرگ، به طراوت سحرگاه
من درختی کهنه و پیر، بی نصیب از بر و بارم
چشم تو چشمه خورشید، دیده من همه دریاست
تو درخشش طلوعی، من شبی تیره و تارم
تو در اندیشه رفتن، به سرت هوای پرواز
من به شوقت وصلت اما، ز پی تو رهسپارم
اشتراک در:
پستها (Atom)