آنه!
آنه! تکرار غريبانه ی روزهايت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهايت در پشت پرده های
مه آلود اندوه پنهان بود بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکيت, از تنهايی معصومانه ی
دستهایت آيا می دانی که در هجوم دردها و غم هايت و در گيرودار ملال آور دوران زندگيت
حقيقت زلالی درياچه ی نقره ای نهفته بود؟ آنه! اکنون آمده ام تا دستهايت را به پنجه ی
طلايی خورشيد دوستی بسپاری و در آبی بيکران مهربانی ها به پرواز در آيی و اينک آن
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست در انتظار تو...
یادش بخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر