صفحات

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

دیروز غروب داشتم اتوبان همت رو میرفتم سمت غرب که:


  • دیروز غروب داشتم اتوبان همت رو میرفتم سمت غرب که برم سمت کرج و بعدشم شمال....یه 
     
    ترافیک وحشتناکی بود که نگو ...
     
    اقا وسط ترافیک بودم که دیدم بنزین درست حسابی ندارم...ترافیکم زیاد ....ترسم گرفت نکنه یه 
     
    وقت این وسط خاموش کنم و گرفتار شم و اینا ...!
     
    تو همین فکر و خیال دیدم راننده ماشین بغلی که یه دختر بود اشاره میکنه ...!
     
    شیشه رو دادم پایین گفتم جانم ..؟! 
     
    برگشت با افاده خاصی از این اِواهااااا گفت .......آقا ببخشید ، من بنزینم خیلی کمه ...الان 
     
    ترافیکم هست ....نزدیک ترین پمپ بنزین به اینجا کجاست ؟!
     
    گفتم خانم منم اتفاقا بنزین ندارم ... مشکل منم همینه ...! والا این نزدیکیا نمیشناسم پمپ 
     بنزین .. منم موندم چی کار کنم :( 
     
    برگشت گفت نگران نباش ، حالا خدا میرسونه ....!!!
     
    همون لحظه دیدم ماشین بغلی من کله شو از ماشینش آورد بیرون به دختره گفت :خانــــــــــم 
     
    بنزین میخوای ؟! یه 4 لیتری دارم ....تا یه جا میرسونتت ...!
     
    من :| خو لامصب به من نمیگی ...به دخترِ که 2 تا ماشین اونورتره میگی ؟! یعنی اون حس 
     
    انسان دوستیت تو حلقم ...! 
     
    دخترِ رو به من : دیدی خدا میرسونه p: 
     
    من :|

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر