صفحات

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

وقتی که بچه بودم و میخواستم بازی کنم بابابزرگم سرم دادمیزد که انقدر بدو بدو نکن منم ناراحت که چرا همش گیر میده و غر میزنه اماحالاکه نیست دلم براش خیلی تنگ میشه شاید بیشتر از بچه هاش که سر ارث باباشون باهم دعوا کردن و هرکدوم یه طرف دارن زندگیشونو می کنن غافل از اینکه اونا هم یه روز مثل باباشون میرن و بچه هاشون به جون هم میوفتن 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر